دلم میخواد بین کتابا بخوابم.
دلم میخواد بین خودکارا و دفترچه ها و برچسب هام بخوابم امشب.
دلم میخواد یادم بیارم امشب که من همون آدمی ام که دبیر ادبیاتم کلاسشو می داد دست من و داستان هام.
متوجه نمیشم وقتی میگن "قدرشو بدون!" یعنی باید کجاشو بدونم دقیقا. طوری این حرفو میزنن انگار میتونم با قدر دونستن، شرایطی که توشم رو تا ابد نگه دارم. "قدرشو بدون!" فقط یه جمله ی حسرت آلود(!)ـه که کسی که یه مرحله رو گذرونده به یکی دیگه میگه که الان تو اون مرحله س و باور کنید گفتنش جز انرژی منفی هیچی نمیده. جز اینکه بهت میگه : "همه ی خوشی ها تو این مرحله س، بعدش عذابه!" هیچ حس دیگه ای ایجاد نمیکنه تو وجود آدم. یا حداقل تو وجود ِ من!
بزرگترین موردش سنه. یعنی در واقع اختلاف سنیه که اصن باعث این دیالوگ میشه معمولا. ولی من نمی فهمم چرا باید از افزایش سال های عمرت بترسی؟ این یه موهبته!! این که خدا بهت این فرصتو داده که از زندگیت بیشتر لذت ببری شکر گذاری می خواد! اینکه هر لحظه ش یه تجربه س. اینکه از خیلیا بیشتر بارته به خاطر سن و تجربه ت. اینکه خیلیا رو همین تجربه ت حساب می کنن! پیری وجود نداره. پیری معنی نداره تا وقتی تو حرفی برای گفتن و کاری برای انجام دادن داری.
با حسرت به اون بچه ی 7 ساله نگو قدر 7 سالگیشو بدونه! تو 7 ساله بودی، حالا فقط نوبت اونه که 7 ساله باشه! تو از نوبت ِ 20 سالگیت، از 40 سالگیت، از 70 سالگیت لذت ببر! به بالاتر از خودت نگاه کن، همیشه یکی هم هست که به تو بگه قدر زندگیتو بدونی!
قدر دونستن یه کار شاخ نیست که صرفا تو مراحل خاصی از زندگیت انجامش بدی..همین که گذشته رو بیخیال شی و بذاری آینده غافلگیرت کنی و حال رو دریابی! ..
یعنی تو قدر زندگیتو میدونی! :)