سوپریمم بی نهایت





۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگی» ثبت شده است

- نسکافه میخوری؟ کمکمون میکنه بیدار بمونیم.
+ آره، با شیر و شکر لطفا.

بسته ی کوچیک نسکافه رو خالی میکنم تو لیوان.
صداش میاد:
- اینی که خورد زمین چقد شبیه تیری هانری بود.

از پشت یخچال سرک میکشم توی اتاق نشیمن تاریک. مطمئن نیستم کجای تاریکی نشسته.  با وسواس فوتبال انگلیس و اروگوئه رو دنبال میکنه. نیمه شبه. خوابن همه. فقط ما دوتاییم. برمیگردم توو یخچال: "شرمنده، حواسم نیست. دنبال شیر میگردم."

"هوووفـ.." ـی میگه که نشون دهنده ی اینه که انگلیس بازم یه موقعیت اساسی گل رو از دست داده، بدون اینکه چشم برداره از تلویزیون، بریده بریده میگه: "پیدا نکردی فدا سرت"
پاکت شیر کم چربو از پشت آب انار طبیعی میکشم بیرون: "نه، ایناها!"
شیر و شکر رو اضافه میکنم. برمیگردم تو نشیمن، با اخم خیره شده به مستطیل سبز. اعتراض میکنه: "داور عمه داره!؟"
نسکافه ی لیوانی رو میدم دستش. بهش میگم: "این حالتو بهتر میکنه."
چشماش برق میزنه.
کنارش روی کاناپه ولو میشم.
تازه لیوانو به لب هاش نزدیک کرده که رونی میپره و یه موقعیت مسلم گل رو هد میزنه تو تیرک!
به سرفه میفته. میزنم پشت شونه ش. بهش میگم:"منو یاد بازی دیشب اسپانیا انداخت. برگردونی که میتونست گل شه!"
حسرت میخوره:"آخ آره..عجب گلی نشد اون!"

میخندیم. اخم میکنیم. با گل انگلیس، بدون اینکه نگران بیدار کردن کسی باشیم، جیغ میزنیم و با حذفش..غمگین میشیم.
بغلش میکنم. "فدا سرت آبجی!"

خستگی کار و کلاس تو تنشه.
خستگی ماشین و جاده تو تنمه.

چرت لازمیم!..قول میگیرم ازش که بیدارم کنه وقتی بیدار شد.

یه "تا بعد" و بعد.. 
نور وایبر خاموش میشه و اتاق، دوباره تاریکه..

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۳ ، ۰۸:۴۳
یک نخ
امروز دیر اومدم بیرون از تخت. خیلی دیر. 1 ظهر بود.
اما بیدار بودم. بیدار ِ بیدار. از 9 صبح بیدار بودم. شاید فک میکردم بلند نشدن از روی تخت میتونه عقب بندازه همه چیزو.

طبیعتا تو این 13 سال، هیچوقت غروب روز آخر تعطیلات سال نو، به اندازه ی امسال برام دلگیر نبوده.

ولی خب همینه دیگه. انتخاب خودم بود.
میرم چمدونمو جمع کنم. :)




۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۴۴
یک نخ
دلم میخواد بین این چرکنویسای داستان بخوابم امشب.
دلم میخواد بین کتابا بخوابم.
دلم میخواد بین خودکارا و دفترچه ها و برچسب هام بخوابم امشب.
دلم میخواد یادم بیارم امشب که من همون آدمی ام که دبیر ادبیاتم کلاسشو می داد دست من و داستان هام.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۰۳:۱۵
یک نخ